عشق مامان و بابا ملینا جونمعشق مامان و بابا ملینا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملینا فرشته کوچولوی من

شیطون بلا

صبح که از خواب بیدار شدیم رفتم آشپزخونه که صبحانتو آماده کنم دیدم صدات درنمیاد اومدم با این صحنه مواجه شدم نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم دعوات کنم بزنم بکشم تصمیم گرفتم هیچ کدوم و انجام ندم و ازت عکس بگیرم ببینی چه وروجکی بودی ...
7 بهمن 1392

یخچال

همش میای سریخچال و در فریزر و باز میکنی و حسابی وارسیش میکنی منم دریخچال و قفل میکنم که شما باز نکنی تا میری بازش کنی میبینی قفله میگی مامان تیلید یعنی کلید و بده درشو باز کنم (با دوتا کلمه ببین چه جمله طولانی رو میرسونی )یه سری که در و قفل کرده بودم شما کلید رو از من گرفتی و گم کردی و مام هرچی گشتیم پیداش نکردیم و چندروز بدون یخچال بودیم آخر از دوست بابایی که یخچالشون مثل ماست کلید گرفتیم و درشو باز کردیم اینم عکساش ...
6 بهمن 1392

کتاب خوندنت

این کتاب و همکار بابایی خانم ابراهیمی وقتی فهمید باردارم برات هدیه خرید و شمام خیلی دوستش داری و همش میشینی میخونی و شکلاشو میگی که نی نی داره چیکار میکنه مثلا جایی که داره گریه میکنه شما گریه میکنی جایی که میخنده شما میخندی خلاصه خیلی باهاش اخت گرفتی و هیچ کتاب دیگه رو به اندازه این دوست نداری اینم عکسای شما درحال کتاب خوندن معلم برای سفید بودن برگ نقاشیم تنبیهم کردو همه خندیدند اما من خدایی را کشیدم که دیدنی نبود تو را به او میسپارم دوست دارم تک گل باغ زندگیم ...
6 بهمن 1392